radinradin، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات پسرم

اولین روزی که دیدمت

عزیز دلم بخاطر اینکه ریه ات کامل تشکیل نشده بود زیر دستگاه بودی و من که بی صبرانه منتظر دیدنت بودم انتظار همچین صحنه ای برام دردناک بود و قلبم بدرد اومد    از اونجایی که نمیزاشتند بابایی بیاد به دیدنت ، بدون اینکه پرستار بفهمه ازت چند تا عکس گرفتم که  بابایی بی صبرانه مشتاق دیدارت بود ببینه  ...
19 آبان 1393

شروع اولین غذا

عزیز دلم ، پسر باهوش من  امروز پا به ماه هفتم زندگی زمینی ات گذاشتی و تبریک میگم بخاطر اینکه بالاخره غذا خوردنت شروع شد  امروز صبح با بابایی رفتیم بهداشت واکسن پایان شش ماهگیت رو خانوم دکتر برات زد ، عشقم این دفعه خیلی گریه کردی و مامانی دل کوچیک ، هم پا به پات گریه کرد .   عزیییییییزم اصلا طاقت ندارم ببینم داری درد میکشی و نتونم برات کاری کنم  امروز با اجازه خانوم دکتر دیگه میتونستم بهت غذا بدم مامان هم خوشحال بود هم ناراحت   خوشحال بودم از اینکه رشدت خیلی خوب بود و میتونستم بهت غذا بدم   و ناراحت از اینکه نتونی غذا رو بخوبی بخوری و پس بزنی .  پسر صبور من ، ساعت 2 ظهر بعد از یه شی...
14 مهر 1393

ویار بارداری

پسر عزیز و دوست داشتنی من ،  میخوام از شما یه تشکر ویژه بکنم ، از اینکه تو بارداری اذیتم نکردی از اینکه بد ویار نبودم و خیلی چیزهای دیگه .  پسر باهوش من اولین ویارم یا اولین چیزی که دلم خواست سمنو بود ، نمیدونی چه لذتی میبردم از اینکه سمنو میخوردم ، و دومین غذایی که دلم میخواست خورشت قورمه سبزی بود ، یه خاطره برات تعریف کنم بخندیم ، ماه پنجم بارداری بودم که رفته بودم سونوگرافی که دکتر بهم جنسیت شما رو بگه ، موقع برگشت به خانه دیگه ظهر شده بود و طبق معمول دلم قورمه سبزی با زیتون پرورده خواست رفتم رستوران سر کوچه امون گرفتم و رفتم خونه ، نشستم رو زمین و سریع غذا رو بازش کردم و آماده خوردن شدم که ، همه شروع کردن به تلفن زدن و... ...
5 مهر 1393

خبر بارداری

عزیز دلم ، از اینکه تو در دلم ، در وجودم داشتی روز به روز رشد میکردی خوشحال وسرحال تر از قبل بودم دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکردم جز بزرگتر شدنت . ریحانه اولین کسی بود که خبردار شد و پیگیر بود و این خبر رو سریع به اطلاع مامان عزیز رسوند البته با گرفتن پول به عنوان شیرینی  ریحانه فقط سرش درد میکنه برا این جور خبرها که جیب پر کنه   و عزیز هم که یکی دو روز در میون زنگ میزد ، ازم میپرسید خبری نیس ، برعکس اونروزی که میخواستم بهش بگم باردارم ازم نپرسید   بالاخره بعد از چند روز خودم زنگ زدم گفتم مامان یه خبر خوب ، گفت بگو خیر باشه از اونجایی که عزیز ناراحتی قلبی داره وهیجان و... براش خوب نیس دیگه معطل نکردم گفتم حمید داره باب...
30 شهريور 1393

پیش ازبارداری

روزیکه برای اولین بار متوجه شدم تو در وجودمی و هیچوقت از یاد نمیبرم . سال ۱۳۹۲ بود ، چند روز که صبحها از خواب بیدار میشدم سر گیجه و حالت تهوع و سر درد داشتم از اونجایی که مامانی میگرن داره فکر میکردم باز سردرد هام از میگرن ، بدون اینکه برم دکتر سرم و میبستم و استراحت میکردم ، تا اینکه دختر خاله (ریحانه) بهم زنگ زد دید که کسلم بعد از کلی صحبت کردن بهم پیشنهاد داد که تست خونگی بدم ببینم باردارم یا نه ، با هزار زحمت رفتم دارو خانه که ببی چک بگیرم ، اومدم خونه و تست انجام دادم هیچی مشخص نشد یعنی باردار نبودم . روزها گذشت تا با دعوا کردن بابایی که چرا دکترنمیرم و ... رفتیم دکتر ، برام آزمایش نوشتند و گفتند قبل از آزمایش باید یه آزمایش خون بدم که ...
30 شهريور 1393

عذرخواهی

پسرصبور و باهوش مامان و بابا ، میخوام بگم منو ببخش  اگه از اول بارداریم خاطراتت و ننوشتم ، ببخش منو اگه کمی کوتاهی کردم البته اینم بگم که مامانی تازه با نی نی وبلاگ آشنایی پیدا کرده نمیدونستم همچین صفحه ای هست که بتونم خاطراتت وثبت کنم ولی یه قول بهت میدم ،اونم این که از اول بارداریم که در وجودم رخنه کردی و بدنیا اومدی و ... تا پنج ماهگی و برات ثبت میکنم ، عکس هاتم میذارم که لذت ببری . شاید خیلی رو نظم نباشه  ولی تاریخ نوشته ها رو برات میزنم . الان که دارم برات مینویسم روی پاهام با آرامشی غیر قابل توصیف خوابیدی غروب شنبه شهریور ماه ۱۳۹۳/۰۶/۲۹ عشقم  مامان و بابا خیییییلی دوست دارن . ...
29 شهريور 1393

اولین باری که ماما گفتی

عزیز دلم یه شب درتاریخ: ۱۳۹۳/۰۶/۲۷ با دوست بابایی عمو بهزاد رفتیم پارک ، عمو بهزاد دو تا دختر خوشگل و با ادب به اسمهای سارا و سارینا داره که  شما رو خیلی دوست داشتند و سارا جون شما رو  همش بغل میکرد و میبرد کمی قدم میزد و شما هم که عاشق این کار بودی  بعد از کلی قدم زدن  یک دفعه لب پایینی  قشنگت رو برگردوندی به بیرون ، و با حالتی ناراحت میگفتی ماما  ، ماما . بابایی به این حالت که لبات و میدادی بیرون میگفت  واااااای بازم سوسیس درست کرد.  عزیز دل مامان و بابا نمیدونی از اینکه این کلمه رو   تکرار میکردی چه لذتی میبردیم . پسر باهوش مامان و بابا عاششششقتیم.          ...
29 شهريور 1393