شروع اولین غذا
عزیز دلم ، پسر باهوش من
امروز پا به ماه هفتم زندگی زمینی ات گذاشتی و تبریک میگم بخاطر اینکه بالاخره غذا خوردنت شروع شد
امروز صبح با بابایی رفتیم بهداشت واکسن پایان شش ماهگیت رو خانوم دکتر برات زد ، عشقم این دفعه خیلی گریه کردی و مامانی دل کوچیک ، هم پا به پات گریه کرد . عزیییییییزم اصلا طاقت ندارم ببینم داری درد میکشی و نتونم برات کاری کنم
امروز با اجازه خانوم دکتر دیگه میتونستم بهت غذا بدم مامان هم خوشحال بود هم ناراحت
خوشحال بودم از اینکه رشدت خیلی خوب بود و میتونستم بهت غذا بدم و ناراحت از اینکه نتونی غذا رو بخوبی بخوری و پس بزنی .
پسر صبور من ، ساعت 2 ظهر بعد از یه شیر خوردن به خواب ناز رفتی و ساعت 3 بیدار شدی که مامانی برات فرنی آماده کرد و با اشتهای فراوان شروع کردی به خوردن واااااااااااای نمیدونی با چه لذت و ولعی میخوردی مامانی محو خوردنت شده بود و خوشحال از اینکه با لذت نوش جان میکردی و ته دلم آماده باش برای بالا آوردن بودم که خدا رو شکر همچین اتفاقی رخ نداد
پسر باهوش من خوشحالم از اینکه امروز با قدرت تحمل بالایی که داشتی مامانی و زیاد اذیت نکردی
مامانی و بابایی خیییییییییلی دوستت دارن عکس هم سر وقت برات میذارم