radinradin، تا این لحظه: 10 سال و 24 روز سن داره

خاطرات پسرم

خیلی خوشحالم از اینکه تو بدنیا اومدی تو

دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشده امی تو

زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده

روز تولدم برام فرشته اش و فرستاده 

 

یکسالگی

عزیز دلم یکساله شدنت مباااااااااارک   مهربونم ، مامانی و بابا جون برات بهترینها رو میخوان  قربونت برم من مامانی ، حسابی خوشحالی از اینکه میتونی بدون کمک راه بری . عزیزم چند تا عکس از یکسالگیت گذاشتم برو ادامه مطالب ببین  پسر دوست داشتنی مامان و بابا ، عکسهایی که  آتلیه انداختیم هنوز آماده نشده . به محض آماده شدن عکساتو ، برات میزارم  ...
6 ارديبهشت 1394

شاهکار عمو علی

عزیزکم ، بابایی هرهفته پنج شنبه ها تو دفترش آبگوشت درست میکنه به این بهانه که همه رو دورهم جمع بشن و آخر هفته ای خوب و پشت سر بذاره و ماهم طبق معمول هر پنج شنبه مهمون بابایم یه پنج شنبه که اونجابودیم . عموعلی که خیلی دوست داره به ذهنش رسید که برات سیبیل بذاره من اولش مخالفت کردم فکر میکردم میخواد صورتتو ماژیکی کنه اما دیدم نه بابا با همکارش مشغول درست کردن سیبیل بقول خودش لری و ...بود که با دیدنش نزدم تو ذوقش  گذاشتم هرکاری دوست داره بکنه . با دیدن این شکلت همگی کلی خندیدیم . پسر صبور من اینم شاهکار عمو علی    ...
19 اسفند 1393

یازده ماهگی

عزیز دل من ، تو این ماه داری بدون کمک وامیستی اما نمیدونم چرا میترسی راه بری ولی داری تموم تلاشت برا راه رفتن میکنی . خیلی عزیزی پسر صبور مامان و بابا  اینم چندتا عکس از یازده ماهگی ات گل پسرم . ...
19 اسفند 1393

ده ماهگی

عزیزکم ، پسرباهوش من ، این ماه که ده ماهگی ات خیلی چیزها یاد گرفتی از قبیل : بغل اومدن :دو تا دستات و باز میکنی میبری بالا و خودت و عقب میبری و انگشتاتم به حالت بیا تکون میدی . دست زدن ،  یه دستت باز و یکی دیگه مشت کرده و بهم میکوبونی و کلی ذوق هم میکنی .  نانای ، دستات و کمی باز میکنی از مچ شل میکنی و به سمت سینه ات تکون میدی . بوس کردن ، لبای کوچیکت و میزاری رو لپامون و تکون میدی.  بیابیا ، دستای کوچولوت وباز میکنی  میاری جلو و بیابیا میکنی . صبحها هم که بابایی میره سرکار منو شما وقتی بابایی و بدرقه میکنیم با ، بابایی بای بای هم میکنی . قربونت برم من ، بابا و مامان عاشقانه دوست دارن و از اینکه خدای...
13 بهمن 1393

هشت ماه درکنار ما

عزیز دلم زود داری بزرگ میشی و مامان و بابایی  عاشقانه تو رو دوست دارن و ازت مراقبت میکنند ، ورودت به هشت ماهگی و تبریک میگیم   اینم عکس هشت ماهگی ات  پسر صبور من ...
15 آذر 1393

اولین بغل کردن بابایی

گل پسر باهوش من ، عشق مامان و بابا اولین بار که بابایی تو بیمارستان در آغوشت گرفت عکس العمل خیلی خوبی داشتی و مامانی بدور از چشم پرستارها عکس گرفت  بابا جون عاشق این عکست شده و روی صفحه مانیتورش گذاشته باباجون میگه وقتی این عکس و میبینم خستگیم در میره     از اینکه خدای بزرگ منو بابایی و لایق  همچین فرشته بهشتی مثل تو دونست شکر گزاریم. خیلی دوستت داریم عزیزکم  ...
9 آذر 1393

بستری شدنت

پسر باهوش مامان و بابا ، دکترم منو مرخص کرد وگفت باید بری خونه واستراحت کنی و هر روز برای بچه ات شیر بدوشی بیاری منم اطاعت امر کردم و رفتم خونه شب اول با کلی گریه و زاری از اینکه پیشمون نبودی و ... گذشت و فرداش منو بابایی صبح زود شیر بردیم بیمارستان و به پرستارت گفتم نمیتونم دوری پسرم و تحمل کنم اگه میشه بمونم بیمارستان که گفتند برو از فردا صبح بیا بمون اما به صلاحت که نمونی بری و استراحت کنی منم گوش ندادم تصمیم گرفتم که از فردا صبح بمونم پیشت ، صبح زود آماده شدم و اومدم بیمارستان پیشت بمونم ، رفتم که ببینمت دیدم نیستی با اضطراب و دلشوره و گریه از پرستار پرسیدم بچه من نیست کجاست که گفت عزیزم نگران نباش شاید انتقال دادن به بخش دیگه منم ترسون ...
20 آبان 1393

اولین روزی که دیدمت

عزیز دلم بخاطر اینکه ریه ات کامل تشکیل نشده بود زیر دستگاه بودی و من که بی صبرانه منتظر دیدنت بودم انتظار همچین صحنه ای برام دردناک بود و قلبم بدرد اومد    از اونجایی که نمیزاشتند بابایی بیاد به دیدنت ، بدون اینکه پرستار بفهمه ازت چند تا عکس گرفتم که  بابایی بی صبرانه مشتاق دیدارت بود ببینه  ...
19 آبان 1393

شروع اولین غذا

عزیز دلم ، پسر باهوش من  امروز پا به ماه هفتم زندگی زمینی ات گذاشتی و تبریک میگم بخاطر اینکه بالاخره غذا خوردنت شروع شد  امروز صبح با بابایی رفتیم بهداشت واکسن پایان شش ماهگیت رو خانوم دکتر برات زد ، عشقم این دفعه خیلی گریه کردی و مامانی دل کوچیک ، هم پا به پات گریه کرد .   عزیییییییزم اصلا طاقت ندارم ببینم داری درد میکشی و نتونم برات کاری کنم  امروز با اجازه خانوم دکتر دیگه میتونستم بهت غذا بدم مامان هم خوشحال بود هم ناراحت   خوشحال بودم از اینکه رشدت خیلی خوب بود و میتونستم بهت غذا بدم   و ناراحت از اینکه نتونی غذا رو بخوبی بخوری و پس بزنی .  پسر صبور من ، ساعت 2 ظهر بعد از یه شی...
14 مهر 1393