radinradin، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

خاطرات پسرم

ویار بارداری

پسر عزیز و دوست داشتنی من ،  میخوام از شما یه تشکر ویژه بکنم ، از اینکه تو بارداری اذیتم نکردی از اینکه بد ویار نبودم و خیلی چیزهای دیگه .  پسر باهوش من اولین ویارم یا اولین چیزی که دلم خواست سمنو بود ، نمیدونی چه لذتی میبردم از اینکه سمنو میخوردم ، و دومین غذایی که دلم میخواست خورشت قورمه سبزی بود ، یه خاطره برات تعریف کنم بخندیم ، ماه پنجم بارداری بودم که رفته بودم سونوگرافی که دکتر بهم جنسیت شما رو بگه ، موقع برگشت به خانه دیگه ظهر شده بود و طبق معمول دلم قورمه سبزی با زیتون پرورده خواست رفتم رستوران سر کوچه امون گرفتم و رفتم خونه ، نشستم رو زمین و سریع غذا رو بازش کردم و آماده خوردن شدم که ، همه شروع کردن به تلفن زدن و... ...
5 مهر 1393

خبر بارداری

عزیز دلم ، از اینکه تو در دلم ، در وجودم داشتی روز به روز رشد میکردی خوشحال وسرحال تر از قبل بودم دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکردم جز بزرگتر شدنت . ریحانه اولین کسی بود که خبردار شد و پیگیر بود و این خبر رو سریع به اطلاع مامان عزیز رسوند البته با گرفتن پول به عنوان شیرینی  ریحانه فقط سرش درد میکنه برا این جور خبرها که جیب پر کنه   و عزیز هم که یکی دو روز در میون زنگ میزد ، ازم میپرسید خبری نیس ، برعکس اونروزی که میخواستم بهش بگم باردارم ازم نپرسید   بالاخره بعد از چند روز خودم زنگ زدم گفتم مامان یه خبر خوب ، گفت بگو خیر باشه از اونجایی که عزیز ناراحتی قلبی داره وهیجان و... براش خوب نیس دیگه معطل نکردم گفتم حمید داره باب...
30 شهريور 1393

پیش ازبارداری

روزیکه برای اولین بار متوجه شدم تو در وجودمی و هیچوقت از یاد نمیبرم . سال ۱۳۹۲ بود ، چند روز که صبحها از خواب بیدار میشدم سر گیجه و حالت تهوع و سر درد داشتم از اونجایی که مامانی میگرن داره فکر میکردم باز سردرد هام از میگرن ، بدون اینکه برم دکتر سرم و میبستم و استراحت میکردم ، تا اینکه دختر خاله (ریحانه) بهم زنگ زد دید که کسلم بعد از کلی صحبت کردن بهم پیشنهاد داد که تست خونگی بدم ببینم باردارم یا نه ، با هزار زحمت رفتم دارو خانه که ببی چک بگیرم ، اومدم خونه و تست انجام دادم هیچی مشخص نشد یعنی باردار نبودم . روزها گذشت تا با دعوا کردن بابایی که چرا دکترنمیرم و ... رفتیم دکتر ، برام آزمایش نوشتند و گفتند قبل از آزمایش باید یه آزمایش خون بدم که ...
30 شهريور 1393

عذرخواهی

پسرصبور و باهوش مامان و بابا ، میخوام بگم منو ببخش  اگه از اول بارداریم خاطراتت و ننوشتم ، ببخش منو اگه کمی کوتاهی کردم البته اینم بگم که مامانی تازه با نی نی وبلاگ آشنایی پیدا کرده نمیدونستم همچین صفحه ای هست که بتونم خاطراتت وثبت کنم ولی یه قول بهت میدم ،اونم این که از اول بارداریم که در وجودم رخنه کردی و بدنیا اومدی و ... تا پنج ماهگی و برات ثبت میکنم ، عکس هاتم میذارم که لذت ببری . شاید خیلی رو نظم نباشه  ولی تاریخ نوشته ها رو برات میزنم . الان که دارم برات مینویسم روی پاهام با آرامشی غیر قابل توصیف خوابیدی غروب شنبه شهریور ماه ۱۳۹۳/۰۶/۲۹ عشقم  مامان و بابا خیییییلی دوست دارن . ...
29 شهريور 1393

اولین باری که ماما گفتی

عزیز دلم یه شب درتاریخ: ۱۳۹۳/۰۶/۲۷ با دوست بابایی عمو بهزاد رفتیم پارک ، عمو بهزاد دو تا دختر خوشگل و با ادب به اسمهای سارا و سارینا داره که  شما رو خیلی دوست داشتند و سارا جون شما رو  همش بغل میکرد و میبرد کمی قدم میزد و شما هم که عاشق این کار بودی  بعد از کلی قدم زدن  یک دفعه لب پایینی  قشنگت رو برگردوندی به بیرون ، و با حالتی ناراحت میگفتی ماما  ، ماما . بابایی به این حالت که لبات و میدادی بیرون میگفت  واااااای بازم سوسیس درست کرد.  عزیز دل مامان و بابا نمیدونی از اینکه این کلمه رو   تکرار میکردی چه لذتی میبردیم . پسر باهوش مامان و بابا عاششششقتیم.          ...
29 شهريور 1393

دندان درآوردن

 صبح روز جمعه در تاریخ 1393/06/21 دقیقا در5 ماه و7 روز،ازخواب بیدارشدیم و بابایی شما رو بغل کرد که از اتاق خواب به  اتاق پذیرایی بیاره و من طبق عادت رفتم یه آبی به دست و صورتم بزنم که بابایی صدام کرد : خانوووووم منم که ترسیدم از صداکردن بابا سریع اومدم گفتم بله دیدم بابایی قاشق به دست بهم میگه خانوم تحویل بگیر آقا پسرمون دندون در آورده منم راستش رو بگم کمی ناراحت شدم از اینکه زود دندون درآوردی اما بابایی کلی باهام صحبت کرد و منم دیدم داره حرف منطقی میزنه دیگه دلیلی برای ناراحت بودن نمی دیدم و با خوشحالی تمام زنگ زدم مامان عزیز ، مامان عزیز کلی خوشحال شد و برات یه شعر با صدای بلند خوند : خبر بدید به نون دون رادینم درآورده دندون . ب...
28 شهريور 1393