خبر بارداری
عزیز دلم ، از اینکه تو در دلم ، در وجودم داشتی روز به روز رشد میکردی خوشحال وسرحال تر از قبل بودم دیگه به هیچ چیزی فکر نمیکردم جز بزرگتر شدنت . ریحانه اولین کسی بود که خبردار شد و پیگیر بود و این خبر رو سریع به اطلاع مامان عزیز رسوند البته با گرفتن پول به عنوان شیرینی ریحانه فقط سرش درد میکنه برا این جور خبرها که جیب پر کنه و عزیز هم که یکی دو روز در میون زنگ میزد ، ازم میپرسید خبری نیس ، برعکس اونروزی که میخواستم بهش بگم باردارم ازم نپرسید بالاخره بعد از چند روز خودم زنگ زدم گفتم مامان یه خبر خوب ، گفت بگو خیر باشه از اونجایی که عزیز ناراحتی قلبی داره وهیجان و... براش خوب نیس دیگه معطل نکردم گفتم حمید داره بابا میشه و شما دوباره مادربزرگ بنده خدا از خوشحالی فقط گریه میکرد ناگفته نماند مامانی هم از بس دلش کوچیکه همراه عزیز گریه میکرد . وقتی دیگه همه خبردار شدن برای تبریک گفتن امون نمیدادن . پسر باهوش و دوست داشتنی من خاله مصی اولین کسی بود که تا فهمید برات سه دست لباس و دوتا عروسک و ماشین قدرتی وکوکی هدیه گرفت این خاله عزیز خیلی بچه ها رو دوست داره و مامانی هم ذوق زده کرده بود با هدیه اش . پسر صبور و با شخصیت ، بابایی و مامانی عاششششششششقتن